داستانک
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

چهارسال پیش اومدی با مادرت اینا خونه ما ...

در زدی ... مادرم در رو باز کرد ...

خواهرم هم بود ... نشستی پیششون ...

مادرم گفت : پسر من هنوز چند سالی کار داره ... یک ترم دانشگاهش مونده ... دو سال سربازی داره ... چند سال سختی داره !

تو چشای مادرم نگاه کردی ...

گفتی : من دوستش دارم ... با همه چی می سازم

سه ماه بعد... من وکیلم ؟ گفتی : بله

دو سال بعد درسم تموم شد ... سربازی هم رفتم ...

خونه گرفتیم (خانوادم خیلی کمک کردند ) ... دنبال کار گشتم ...

چند بار کارم رو عوض کردم تا سرانجام یک کا ر خوب گرفتم ...

مدیر تولید یک کارخانه شدم

تو دوست داشتی راحت تر زندگی کنی !

خونه بهتر ... ماشین ... امکانات بیشتر .

بیشتر کار کردم ...بیشتر ... بیشتر

خسته می شدم ... برای همین کمتر تفریح می کردیم ...

تو راضی نبودی ...

می گفتی اینقدر کار می کنی نمی تونیم تفریح کنیم !

 یک سال بعد

چرا خواهرم اینا ماشینشونو عوض کردند ... ما هنوز یک ماشین قراضه هم نداریم ؟

چرا بابات اون خونشو نو ... نمی ده به ما ؟

چرا من هروقت یه چیزی می خوام پول کم دارم ؟

 یک سال بعدش

خونه رو داریم عوض می کنیم ... می ریم خونه پدرم که قبلا اجاره داده بود !

برات موبایل خریدم ... کادوی تولد !

می خوام یک ماشین قسطی هم بردارم ... هرچی باشه تو کارم جا اوفتادم !

 چند ماه آخر

گفتی : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...

تو اصلا به احساسات من اهمیت نمی دی !

یکسال پیش هم بهت گفتم ...

من برای این زندگی خیلی تلاش کردم ....

هیچکس هم نفهمید ... برای من همه چی تموم شدس !

گفتم : تو چون از خانوادت دوری احساس دلتنگی می کنی ...

برو پیش مادرت اینا ... بهتر شدی برگرد ...

دو ماه موندی اونجا ( مادرم مدام به من سرمی زد )

برگشتی... در زدی ... مادرم دررو باز کرد ...

خواهرم پیشش بود ...

تو چشای مادرم نگاه کردی و گفتی : من از شوهرم متنفرم ...

مادرم : سکوت خواهرم : چرا؟

تو : به احساسات من اهمیت نمی ده ؟

خواهرم : خیانت کرده ؟ خسیس بوده ؟ تنبل بوده ؟ بددهن بوده ؟ دروغ گفته ؟

تو : سکوت ... تو : من برای همه چی تموم شدس !

مادرم : پس برو ! ازسرکاربرمی گردم ...

مادرم دررو باز می کنه ... خواهرم برام چائی می یاره ...

پدرم کنارم می شینه ... مادرم هم کنارم می شینه ...

تو چشاش نگاه می کنم ...

میگم : تنها شدم

میگه : تنهات نمی ذاریم...

 

 

سخن روز : وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی دلش سیاه میشود....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:قراضه,ماشین قراضه,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی